یک سلام گرم تابستانی خدمت شما دوستان دلگرم.از این که سایت من را انتخاب کردید بسیار متشکرم.

داستان گربه را در حجله کشتن...
میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و....
:: ادامه مطلب

:: برچسب‌ها: داستان, حجله, داستان گربه, گربه را در حجله میکشند, گربه, داستان کوتاه, داستان پند اموز, ,
نویسنده : Mohammad ali Rezaie
وصیت نامه الکساندر حاکم یونانی
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید. با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت: من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید. فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:...
:: ادامه مطلب

:: برچسب‌ها: داستان, داستان کوتاه, داستان شیرین, وصیت نامه الکساندر, وصیت نامه, ,
نویسنده : Mohammad ali Rezaie
داستانی کوتاه از ملانصرالدین...
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم... دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟ ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!! به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود... ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...! دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟ ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!! یه ضرب المثل هست که میگه:تپه ای نیست که سراشیبی نداشته باشد.

:: برچسب‌ها: ضرب المثل, داستانک, داستان کوتاه, داستان, ملانصرالدین, داستان زیبا, ,
نویسنده : Mohammad ali Rezaie
داستان زیبا و کوتاه دانه های قهوه
زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید...

لطفا برای مشاهده کل داستان به ادامه مطلب بروید.

:: ادامه مطلب

:: برچسب‌ها: داستان کوتاه, داستانک, داستان پند آموز, داستان با حال,
نویسنده : Mohammad ali Rezaie
جوک های با حال
زنه به شوهرش میگه: تو هیچوقت منو دوست نداشتی!!!مرد یه نگاهی به پنج تا بچه هاشون میکنه میگه آخه من این کره خرا رو از تو گوگل دانلود کردم!!؟‏‎

گوگل عزیز حد اقل بزار ۲ تا حرف از نوشتمو تایپ کنم بعد حدس بزن آخه آبرو حیثیتم رفت جلو همه!!!

دیشب ساختمون کناریمون آتیش گرفته بود با بابام سریع لباس پوشیدیم که بریم کمک؛ مامانم یهو داد زد وااایسید! دارید میرید آشغالارم بزارید جلو در!!!بد جور تو فکر فرو رفتیم با بابام...

ایرانسل عزیز: یا به پدربزگها و مادربزرگهای ما اس �م اس نده یا اگه میدی لطف کن خودت براشون توضیح بده!!!


:: برچسب‌ها: جک, جکهای با حال, جوک, جک دست اول, جوک با حال,
نویسنده : Mohammad ali Rezaie